تولد و کودکی
یکی از ایلات قدیمی و اصیل ایرانی ایل بختیاری است، این مردم در رشته کوههای زاگرس مخصوصاً ناحیه مرکزی قرنهاست که به صورت ییلاق و قشلاق در حال زندگی هستند.
پدربزرگم سبزوار نام
داشت که در میان این ایل فردی بزرگ و مورد اعتماد بود. برادرش امیدوار از
بزرگان طایفه بابادی بود که همراه سایر طایفه در حوالی کوهرنگ و شهر چلگرد
زندگی می کردند و زمستانها و در هوای بسیار سرد و یخبندان این ناحیه راهی
دامنه جنوبی زاگرس و نواحی شمال شهرستان لالی در منطقه تنگ حتی و جاستون
شَهِ شده، به زندگی عشایری خود ادامه می دادند.
در همان روزها که درگیری و فشار عوامل رژیم شاه از یک طرف و سختی زندگی و
طبیعت منطقه، سیر قهقرائی اقتصادی را بر طایفه افزون نموده بود، پدربزرگ
فوت کرد وپدرم که نجف نام داشت پس از مرگ پدر به زندگی سخت چوپانی روآورد.
جوان بختیاری در سختی متولد می شود. و با دشواری بر طبیعت خشن ولی زیبای
زاگرس، با اراده غلبه می نماید. با دختری از این ایل ازدواج می نماید، طولی
نمی کشد که توقعات همسر بالا می رود و پدر دیگر جوابگوی نیازهای اقتصادی و
فراهم کردن یک زندگی راحت و با رفاه برای او نیست، به ناچار پدرم از او
جدا می شود و سالها به زندگی تنها در میان طایفه ادامه می دهد و با همان
شغل چوپانی زندگی می کند تا اینکه زنی از فامیل از تیره میرکاد (یکی از
تیره های طایفه بابادی) که شوهرش فوت نموده بود و بی بی زنان نام داشت و
سالی از فوت شوهر وی می گذشت را به عقد خود در آورد. با آگاهی و شناختی که
بی بی زنان از زندگی سخت پدر داشت، با هم زندگی مشترک خودشان را شروع می
کنند و حاصل این پیوند تولد فرزندانی است که متأسفانه به علت سختی، گرسنگی و
بیماری یکی پس از دیگری سقط می شوند و مجالی برای ادامه زندگی نمی یابند.
مادر که به سوی امامزاده ای در اطراف شهرستان لالی به نام باباروزبهان می رود راه سخت و کوهستانی، ساعت ها پیاده روی و با هر سختی که بود به بارگاه امامزاده می رسد بست می نشیند و دست ها را به سوی خدا بلند می کند و با حالت گریان و زاری و اشک ریزان امازاده را واسطه قرار می دهد که برایش پسری بماند و گردنش را هم نذر امامزاده کند. دعای مادر مستجاب می شود، پسری متولد می شود و سالم می ماند. پس از مدتی پسر بزرگ می شود و پدر و مادر احساس می کنند که یک فرزند تنها کافی نیست نه برای خانواده و نه برای فرزندشان، دوباره راهی همان امامزاده می شوند، و از خدا رفیقی برای پسر اول می خواهند.
چندسالی می گذرد، زندگی
سخت چوپانی آن هم در کوهستان و طبیعت خشن با صخره ها و رودخانه های پرآب
بدون پل، که هرچند ماه یکبار باید از منطقه ای به منطقه دیگر جابه جا می
شدند. زندگی عشایری در زیر سیاه چادرهایی که از پشم بز بافته می شد در میان
باد و باران و حمله حیوانات وحشی چندان ایمن نبود. در مسیر کوچ وقتی در
آغاز بهار از منطقه اندیکا به سمت لالی در ناحیه ای که امامزاده بابازاهد
اندیکا قرار دارد، غروب روزی سخت برای مادر است: روز تولد پسر دوم خانواده.
او در حین زایمان به دلیل نبودن امکانات پزشکی و حتی قابله ای در محل
ناچار خود اقدام به بریدن بند ناف و جداکردن جفت از نوزاد متولد شده می
کند. پس از پوشاندن نوزاد از شدت ضعف جسمی از حال می رود و حالت بیهوشی به
مادر دست می دهدو همسایه ها پس از مدتی متوجه موضوع می شوند ولی پدر هنوز
در بیابان مشغول چوپانی بود و گوسفندان را از چراگاه بر می گرداند…..
(امیدوار متولد می شود)
حالا خانواده نجف دو پسر دارد و صبح از زمان طلوع فجر باید به سمت شهرستان
لالی حرکت نماید. سیاه چادرها را جمع کرده و همراه با گوسفندان و سایر
اهالی کوچ را آغاز می کنند. مادر وفرزند کوچکش بر پشت الاغ جای گرفته و پدر
و دیگر فرزندش دوان دوان به دنبال گوسفندان به حرکت خود ادامه می دهند و
هرازچندگاهی به رودخانه که می رسند پدر فرزند بزرگ خود را بر دوش گرفته و
گاه بچه گوسفندی که خطر غرق شدنش در آب رودخانه وجود دارد را نیز در بغل می
گیرد و به آنسوی رودخانه هدایت می کند.
سیاه چادرها از چند نقطه سوراخ داشته و پاره شده اند، باران شدیدی که می بارد از پارگی های چادر به داخل راه یافته و پتوها و بالش ها را خیس و سرد کرده وفضای بسیار مناسبی را برای سرماخوردگی فراهم کرده است. شاید این بیماری ساده ترین و مأنوس ترین بیماری بچه های عشایر است.
متأسفانه عمو هم فوت می کند و بچه هایش که یک دختر و سه پسر بودند به همراه دو دختر مادر که از شوهر اول به جا مانده مجبور می شویم که در این زندگی سخت که تنها از راه چوپانی پدر تأمین می شود گذران حیات نمائیم. سختی زندگی آنقدر زیاد می شود که دیگر اداره زندگی به صورت کوچ نشینی امکان ندارد و پدر مجبور می شود به دلیل آبادانی و رونق صنعت نفت در منطقه عنبل یا عنبر در حوالی لالی سکنی گزیند. ولی شغل چوپانی را با محل زندگی ثابت ادامه دهد. دختر بزرگ مادر و سپس دختر کوچکتر خیلی زود به عقد دو نفر از اهالی منطقه در می آیند و در سنین کوچکی زندگی مشترک خود را شروع می کنند و دختر عمو نیز با خواستگاری یکی از پسرهای طایفه راهی زندگی مشترک را آغاز می کند و می ماند سه پسرعمو و دو پسر که مدتی است با هم زندگی می کنند.
در سال 1341، پسر بزرگ 7 ساله و پسر کوچک که من باشم 5 ساله می شود، در این زمان سجلی که هر چند سال یک بار به محل می آمد برای ما شناسنامه صادر کرد و برادر بزرگ را به نام سبزوار و مرا نیز امیدوار بر حسب نام های پدربزرگ و برادرش نامگذاری کرده و مأمور سجلی که از شهر مسجدسلیمان آمده بود تاریخ تولد برادرم و مرا با نظر خود در شناسنامه جدید ثبت کرد بطوریکه تاریخ تولد من را که به قول مادرم در آغاز بهار سال 1336 به دنیا آمده بودم، در شناسنامه اول دی ماه 1335 ثبت کرده و تقدیر حکم کرد که شب تولد من شب یلدا ثبت شود.
دوران مدرسه
غذای مردم فقیر منطقه دوغ، ماست، آب عدسی، آب قارچ محلی و آب کشک بود، گاه گاهی از طرف رژیم گونی های آردی در میان مردم توزیع می شد که بسیار ناچیز بود، قحطی و خشکسالی عجیب منطقه را گرفته بود. پدر با راهنمایی یکی از افراد خیر که برادر بزرگ را در حال چوپانی در کنار جاده دیده بود، به سمت شهر مسجدسلیمان راهی شد و در خانه ای محقر اجاره نشین شدیم. پدر مجبور شد چند بز و گوسفند که 4یا 5 رأس می شد را بفروشد و برادرم را به مدرسه ششم بهمن سابق که در محله چهاربیشه بود و اکنون به نام دکتر شریعتی تغییر نام یافته است در نوبت شبانه ثبت نام کند. سال تحصیلی شروع شده بود و از آن نیز کمی گذشته بود اما با هوش و ذکاوتی که برادرم از خود نشان داد برای سال دوم دبستان به صورت روزانه و آنهم از ابتدای سال تحصیلی شروع به درس خواندن کرد. پدر هم به جای چوپانی مجبور شد به شغل کارگری به صورت پیمانکاری در یکی از شرکت های پیمانکاری شرکت نفت که مسئول آسفالت جاده های شهر و خارج شهر و جاده های بین چاه های نفت بود مشغول به کار شود. روزانه حدود 56 ریال درآمد داشت و در پایان ماه حدود 150 تومان حقوق دریافت می گرد. در مهرماه سال 1343 من به همراه مادرم به دبستان ششم بهمن چهاربیشه رفتم. برای ثبت نام عکس نداشتم، آنوقت ها دانش آموزان سرشان را از ته می تراشیدند در همان دبستان یک نفر موهای سرم را با تیغ از ته تراشید و سپس در داخل یک اتاق مدرسه که یک عکاس در آن بود از من و کسانی که عکس نداشتند عکس شش در چهار گرفتند. ثبت نام انجام شد و من به کلاس اول رفتم و برادرم هم به کلاس سوم. تاکلاس دوم در این دبستان درس خواندم اما بعد از آن به دلیل تغییر محل سکونت و اجاره خانه در محله چشمه علی سال های سوم و چهارم را در دبستان سینای این محله به اتمام رساندم. هنوز پدرم کارگر روزمزد با همان حقوق بود و به دلیل اجاره بها و هزینه های دیگر که فشار زیادی را بر خانواده تحمیل می کرد مجبور شدیم به فکر ساخت یک خانه برای خودمان باشیم. آن روزها شهر در اختیار شرکت نفت و ارتش قرار داشت و تنها زمین هایی برای ساخت باقی مانده بود که در دامنه کوهها و تپه های اطراف شهر قرار داشت و ساخت خانه هم در آنجا غیرقانونی بود. زمینی در ناحیه سرمسجد پشت کلانتری شماره یک (کلانتری 12 فعلی) را از یکی از اهالی محل به میزان یکصد تومان خریداری کردیم. در یک جلسه خانوادگی با حضور پدر، دامادها، پسرعموها، من و برادرم تصمیم گرفتیم شبانه این زمین را محل سکونت خود قرار دهیم ولی پولی برای ساخت نداشتیم. در نتیجه همه بسیج شدیم و با تسطیح زمین و استفاده از سنگ های همان محل و خاک و آب همان جا و سیمان و گچی که از آشنایان قرض کردیم توانستیم یک اتاق بسازیم.
مجبور بودیم از یک گوشه اتاق به عنوان حمام باز(open) و از گوشه دیگر که در زاویه جنوب شرقی آن قرار داشت برای پخت نان و هم ایجاد گرما استفاده کنیم. مادرم به شیوه سنتی تکه های خمیر گرد شده را روی یک صفحه سیاه فلزی که انحناء ملایمی داشت و زیرش هم هیزم بود قرار می داد و با سوختن این تیرهای چوبی و گرمای آنها نان بسیار ظریف و خوش مزه ای بدست می آورد که اگر درهمان موقع پخت همراه هر غذایی خورده می شد بسیار لذیذ بود.
دوران نوجوانی
در زمان زندگی در ناحیه چشمه علی محله مال گندلی ها در مسجدجامع چشمه علی با حضور برادرم و به دنبال او بنده و بعضی از بچه های محل برای مطالعه کتب مذهبی و آشنایی با مسجد و افکار سیاسی روز، یک کانون دین و دانش تشکیل شده بود که سالها فعالیت آن ادامه داشت. سال های 1345 و 1346 در این محله به همین منوال گذشت. من سال چهارم را در دبستان سینا به اتمام رساندم و به خاطر سکونت در محله سرمسجد در خانه یک اتاقه خود در دبستان کوروش کبیر آن موقع که امروز به مدرسه پروین اعتصامی تغییر نام پیدا کرده است برای سال پنجم ثبت نام کرده و تا کلاس ششم در این مدرسه تحصیل نمودم.
اتاق مسکونی ما از سنگ بدون پوشش سفیدکاری ساخته شده بود و دارای گچ کاری خاص و شیارهای مشخصی رو به بیرون بود. در فصل گرما وجود مارهای گوناگون از جمله یک مار مخصوص آن منطقه که باریک و خطرناک به طول حدودی50 سانتی متر و زرد رنگ بود در داخل خانه دیده می شد و وجود عقرب های سیاه درشت و عقرب های زرد ریز با نیش خطرناک در داخل اتاق و در میان البسه و لوازم خانه یک مسئله عادی بود و بارها شده بود که مجبور می شدیم آنها را از بین ببریم.
یادم هست در کلاس ششم بودم و در صندلی آخر کلاس نشسته بودم. عقربی از میان روپوش من که به دیوار پشت سرم آویزان کرده بودم خارج شد و توجه معلم و همکلاسی هایم را جلب کرد، که با کوبیدن لنگه کفش آن را از بین بردم.
زندگی سخت می گذشت، مادرم مجبور بود برای خانه های مردم نان محلی پخت کند و به دلیل نبودن خواهری در خانه، من نیز مجبور بودم بعضی از کارهای خانه را حین تحصیل انجام بدهم. یادم هست تا سال آخر دبستان از کفش های لاستیکی استفاده می کردیم این کفش بدون جوراب در هوای گرم بسیار آزاردهنده بود، پاهایمان در آن می چرخید و مجبور بودیم با کشی که دور آن می پیچاندیم، پای خود را در آن نگه داریم.
سال ششم دبستان برادرم شاگرد اول شده بود، معلمی داشتیم به نام منصورنیا که خانه ایشان هم در همسایگی ما در محله مال گندلی ها در منطقه چشمه علی قرار داشت. ایشان برای برادرم یک شلوار و کفش و کتونی به عنوان هدیه خریده بود.
یادم هست روزهای آخر اسفند بود که ساعاتی تا آغاز سال نو مانده بود و برادرم از شادی گرفتن این هدایا در پوست خود نمی گنجید زیرا تا آن موقع لباس نو و آن هم کفش کتونی نپوشیده بود و البته برای من هم که نداشتم کمی سخت می آمد. از قول معلم شنیدم که مادرم به ایشان گفته بودند که چرا فقط برای محسن هدیه گرفته اید در حالی که پسر دیگرم هم درسش خوب بوده و نمره های بیست می گرفته، که این استاد ضمن تأیید صحبت مادرم پنج تومان هدیه برای بنده به مادرم دادند.
ساعت تحویل سال نزدیک می شد و برادرم لباس های نو را پوشید و جهت عیددیدنی و دادن خبری که مادرم برای فامیل یعنی خواهران و پسرعموها در محله سرمسجد فرستاده بود راهی سرمسجدشد. خانه اجاره ای ما در بالای تپه در محله مال گندلی ها قرار داشت و یک راه خاکی و سراشیب به سمت پائین در جلوی خانه ما وجود داشت، برادرم باید راه بین چشمه علی و سرمسجد را پیاده طی می کرد. هنوز چند قدمی باشتاب از خانه دور نشده بود که به زمین خورد و زانوی شلوار نوی او پاره شد و ناراحت به خانه برگشت و مجبور شد با شلوار کهنه خود به دیدار فامیل برود.
برای گذار از محله به سمت سرمسجد باید از یک پل چوبی لرزان می گذشتیم و گاه برای بازی بالای پل با تکان دادن آن صحنه خطرناک و ترس آوری را ایجاد می کردیم و پس از 6 کیلومتر پیاده روی به محل مسکونی فامیل می رسیدیم. در منطقه چشمه علی یک مسجد قدیمی وجود داشت که ابتدا برادرم و سپس من به همراه ایشان پایمان به آنجا باز شد. معلمی در آن مسجد به تربیت جوانان و دانش آموزان می پرداخت. کتابخانه ای در کنار مسجد وجود داشت که محل تجمع جوانان و نوجوانان محله بود و ما مطالعه کتابهای دینی و انجام بحث های سیاسی را در آن مکان انجام می دادیم.
دور و بر مسجد یک باشگاه رفاهی و فرهنگی ورزشی قرار داشت که مخصوص کارکنان شرکت نفت بود و مثل سایر باشگاه های شهر که متعلق به شرکت نفت بود محلی برای ارائه نمایشنامه ها، فیلم های سینمائی و مراسم رقص و آواز با حضور خوانندگان تراز اول کشور به حساب می آمد. گاه مساجد در مقابل این باشگاه ها و مراکز تفریحی بسیار غریب وتنها بودند با جوانان و نوجوانانی که تعداد آنها کم بود، ولی به دین و اعتقادات مذهبی علاقه مند بودند و انگیزه قوی داشتند.
در محله چشمه علی در نزدیکی دبستان سینا که برادرم و من درس می خواندیم باغچه های کوچک از سبزی کاری وجود داشت که انواع سبزی های خوراکی کشت می شد و ما سبزی مورد نیاز خود را از آنها تهیه می کردیم. در آن زمان یک بسته سبزی بزرگ مثل تره و یا ریحان دوریال قیمت داشت(درسال 1345)
چون 150 تومان حقوق پدرم به جایی نمی رسید و به دلیل مشکلات و هزینه های تحصیل و اداره زندگی، تابستان ها من و برادرم هم مجبور بودیم برای دیگران کار کنیم. همچون مادرم که ضمن پختن نان محلی برای دیگران، لباس ها و ظروف را می شست و در ازای کار، شیر و پنیر و گاهی گوشت و سایر ارزاق خوراکی تهیه می کرد.
ابتدا برادرم وارد کار و کمک خرج زندگی شد. او از دست فروشی یک نوع زولبیا شروع کرد. این نوع شیرینی به صورت یک پارچه و دایره مانند به هم پیوسته بود که در دایره آخر انتهای آن قابل برداشت از روی سینی و ظرف آن بود و با دادن دو ریال به صورت شانسی و یا با مهارت خریدار می توانست یک حلقه یا بیشتر را با دو انگشت سبابه و شست دست خود بلند کرده و جدا کند و اگر فروشنده بدشانسی می آورد، کل شیرینی از ظرف جدا و نصیب خریدار می شد و برعکس اگر بدشانسی از طرف خریدار بود با بلندکردن حلقه اول و محیطی تر شیرینی، قسمت کوچکی از آن جدا می شد و به نفع فروشنده که همانا برادرم بود تمام می شد و در آخر شب که برادرم به خانه بر می گشت به خوشحالی می گفت که از یک ظرف و سینی شیرینی پول بیشتری به دست آورده است. البته کارهای کارگری از جمله ساختمانی نیز از جمله کارهایی بود که من و برادرم در تابستانها برای تأمین کمک هزینه تحصیلی خود در طول دبیرستان انجام می دادیم.
مسجدسلیمان در آن روزگار همچون 50 سال گذشته خود از یک بافت طبقاتی برخوردار بود، بدین معنا که طبقه کارمندان و مدیران با محلات مسکونی و باشگاه ها و امکانات خاص خود از طبقه کارگری که از حداقل امکانات برخوردار بودند جدا زندگی می کردند و فقط در مساجد، مدارس، بیمارستانها ، درمانگاه ها و قبرستان ها مشترک بودند. طبقه دیگری به نام تجار و کسبه بودند که معمولاً از سایر شهرها مثل شهر شوشتر به شهر ما مهاجرت کرده بودند وجود داشتند که در کنار همشهری های ما زندگی مسالمت آمیز و دوستانه ای داشتند. و اما طبقه چهارم که وضعیتی بدتر از دیگران داشت مهاجرانی از روستاها و عشایر بودند که در حاشیه شهر و معمولاً تپه ها و دامنه ها و آنهم بدون داشتن مجوز اقدام به ساخت سرپناه می کردند و در کارهای موقت و روزمزد مشغول به کار می شدند. در آن زمان شرکت نفت مسئول برقراری امنیت منطقه بود و امکاناتی همچون برق،آب و مخابرات شهر در اختیار او بود و کلیه زمین های شهر غیر از تپه ها و زمین های کشاورزی که در اختیار مردم بود با مجوز شرکت نفت به دیگران واگذار می شد.
ما درخانه ای که در منطقه سرمسجد ساخته بودیم بدون هیچ گونه امکانات از جمله آب و برق و به ناچار در زیر سایه چراغ و نور شمع درس می خواندیم. حتی محله ما هم برق نداشت. روبروی محله ما در مقابل کلانتری یکی از محله های شرکت نفتی بود که آب و برق کافی داشتند و گاهی که از نور شمع و چراغ موشی و نفتی خسته می شدیم به خیابان آن محله می رفتیم و با دوستان در کنار خیابان برای درس خواندن قدم می زدیم، که با شکایت همسایه های شرکت نفتی توسط نیروی انتطامی کلانتری محله مورد بازخواست قرار می گرفتیم و از ما تعهد کتبی گرفتند که دیگر از نور چراغ برق داخل آن خیابان استفاده نکنیم و نداشتن امکانات برق و آب آشامیدنی در خانه خودمان برای آنها قابل فهم نبود. در زمستان که به دلیل کمبود سوخت و نداشتن برق، سرما به ما فشار می آورد مجبور بودیم از فضولات حیوانات مثل گاو استفاده کنیم.
در خارج از شهر منطقه ای به نام چم آسیاب وجود داشت که درخت های کنار زیادی داشت (میوه درخت کُنار شبیه زالزالک و طعم آن بسیار خوشمزه و خاص است). در میان درختان مراتع خوبی برای دامداری وجود داشت. روزهای تعطیل کیسه ای با خود برمی داشتیم و یک هفته ای برای جمع آوری فضولات این منطقه برای استفاده به عنوان سوخت به آنجا می رفتیم و بعد از جمع آوری با پای پیاده گونی را بر دوش گرفته تا خانه که حدود بیست کیلومتر حداقل فاصله داشت، می آوردیم. پس از رسیدن به خانه چون فضولات اکثراً نمناک و مرطوب بودند روی لبه دیوار حیاط خانه آنها را می گستراندیم و روی هم پشت به پشت قرار می دادیم بطوریکه خود یک دیوار بلند درست می کرد تا خشک شوند و ذخیره سوخت مخصوصاً برای زمستان ما باشند.
در گوشه چپ اتاق ما که محل پخت و پز و بخاری ما بود این فضولات خشک شده را مصرف می کردیم و به عنوان هیزم آتش با اضافه کردن کمی نفت سفید، آتش هم برای ایجاد گرمای خانه و هم برای گرم کردن سینی فلزی که روی آن نان سنتی و محلی بختیاری را مادرم می پخت و هم برای آماده کردن غذا، اگر پختنی بود استفاده می کردیم. البته غذای آن روزها همانطور که قبلاً گفتم بیشتر آب عدس، آب قارچ محلی، آب کشک پخته، آب طماطه (گوجه فرنگی)، آب ترشی، نیمرو و بسیار اندک و یکی دوبار در سال نیز آب گوشت داشتیم. صبح ها غذای ما برای صبحانه چای شیرین و نان بود و یک یا دو روز در طول ماه پنیر و یا شیری را که مادرم در ازای کار کردن به جای پول از همسایه ها می گرفت، برای صبحانه می خوردیم.
در شهر دو بیمارستان یکی متعلق به شرکت نفت و دیگری شیر و خورشید یا هلال احمر فعلی وجود داشت. البته تأمین اجتماعی هم یک درمانگاه کوچکی داشت که به دلیل اینکه پدرم کارگر روزمزد و تحت پوشش تأمین اجتماعی بود، نمی توانست از امکانات شرکت نفت استفاده کند و ما از این درمانگاه استفاده می کردیم. سال 1347 بود که من دچار عفونت شدید گوش و سینوس شدم و برای اولین بار به همراه مادرم به پزشک مراجعه کردم. پزشک پس از معاینه نسخه ای نوشت که به دلیل اینکه تا آن موقع از آنتی بیوتیک استفاده نکرده بودم خیلی سریع به درمان جواب مثبت داده و خوب شدم و جالب است که تا آنروز تنها یک بار آن هم در مدرسه مورد واکسیناسیون قرار گرفته بودم و دیگر واکسن نزده بودم و هرچند زخم های آلوده و بیماری هم در طول کودکی به سراغ من می آمد ولی با روشهای سنتی و گیاهی که توسط مادر و یا همسایگان تجویز می شد درمان می شدم.
در سال 1349 بود که سگی هار که البته بنده نمی دانستم دچار بیماری است به من حمله کرد و کف پای چپ مرا گاز گرفت و زخم عمیقی برداشت و با درمان های محلی و گیاهی خوب شد. هرچند به دلیل نبودن امکانات پزشکی کافی نتوانسته بودم از روش های علمی و واکسیناسیون و روشهای پیش گیرانه استفاده کنم، اما بلاخره به خیر گذشت.
البته مسئول پذیرش
بیمارستان شرکت نفت یکی از فامیل های ما بود که گاهی ما را مخفیانه می دید و
یا دارویی را برای مداوا به خانواده می رساند ولی در مجموع اختلاف طبقاتی و
استفاده از امکانات شرکت نفت به صورت تبعیض آمیزی بر شهر حاکم بود.
امنیت داخلی شهر با گشت های موتوری شرکت نفت که دو نفر بودند صورت می گرفت.
افرادی بسیار منظم و خشن بودند و با کلاه ایمنی و لباس های انتظامی مشخصی
که سوار بر موتور سیکلت های دونفره که سه چرخه بودند به گشت در محلات
مسکونی و شهر می پرداختند.
مادر بزرگ مادری ام به
نام بی بی گوهر پس از اسکان در سرمسجد از روستا به شهر آمد و با ما زندگی
می کرد و تنها دایی من نیز که در روستاهای لالی زندگی می کرد سالی یکبار به
دیدن ما می آمد. سالی یکبار نیز ما برای دیدن فامیل به مناطق عشایری و
روستاها سفر می کردیم. مخصوصاً در ایام نوروز و یا تابستان معمولاً این دید
و بازدیدها صورت می گرفت. ما هیچ گاه عموی خود را ندیدیم اما سه پسر عمو و
یک دخترعمو داشتیم که با ما بزرگ شدند. به عبارت دیگر پدرم چه زمانی که در
روستا بود و چوپانی می کرد و چه در زمان بعد از آن تا بزرگ شدن آنها و
بالغ شدنشان سرپرستی آنها را برعهده داشت و زمانیکه روی پای خود ایستادند
آنها را برای تشکیل زندگی مستقل رها کرد.
دوره جوانی
پدر علاوه بر دخترعمو و پسرعموها، دو دختر مادر که پدرشان فوت کرده را نیز بزرگ می کند و شوهر می دهد. دختر بزرگ را به پسری از طایفه منجزی و دختر کوچک را به ازدواج پسری از طایفه عرب کمری که ساکن در هنبل در نزدیکی لالی در می آورد و کم کم خانواده ما بزرگ و بزرگ تر می شود. ولی هرکدام با تشکیل خانواده ای مستقل از ما جدا می شدند و مادر خانه تنهاتر می شدیم. بطوریکه در سالهای تحصیل در مسجدسلیمان مخصوصاً از سال سوم راهنمایی فعلی که آن زمان کلاس نهم می گفتند برادر بزرگم هم که در امتحانات هنرستان صنعتی شرکت نفت در اهواز قبول شده بود، راهی مرکز استان یعنی اهواز شد و من ماندم و پدر و مادرم. زیرا در همین زمان هم مادربزرگم فوت نمود و در قبرستان چهاربیشه که قبرستان اصلی محله و طایفه لر در شهر بود به خاک سپرده شد. ضمن اینکه از ادامه تحصیل برادرم در اهواز به خاطر پیشرفت و آینده بهتر او خوشحال بودیم از تنهایی و تحمل بار زندگی سخت نگران و نیز به دلیل افکار سیاسی و اعتقادی اسلامی که برادرم در مسجدسلیمان داشت و با خود به اهواز بوده بود و به جهت برخوردهای حکومت با ایشان و دوستانش نگران بودیم.
او سالی یکی دو بار به ما سر می زد و گاه همکلاسی هایش را هم با خود به شهر می آورد و به منزل ما در روزهای عید نوروز سر می زدند. البته من نسبت به آنها خیلی کم رو و کم حرف بودم و تا آن زمان تنها یک بار به اندیمشک و یک بار به اهواز سفر کرده بودم. دوستان زیادی هم در شهر به دلیل شرایط فرهنگی و مذهبی حاکم نداشتیم و سعی می کردیم اعتقادات و افکار خود را تا حد امکان در محافل عمومی مخفی نگه داریم. مگر در بین همکلاسی ها و دوستان نزدیک خود که آنها را به مقاومت و مطالعه دینی و سیاسی ترغیب می کردیم. من هم از کتاب های استاد مطهری و دکتر شریعتی و جلال آل احمد که برادرم از اهواز می آورد استفاده می کردم. البته برادرم یک ورزشکار قوی هم بود. او در رشته های والیبال و ورزشهای رزمی و زیبایی اندام در حد قهرمانی و گرفتن مدال و جام قهرمانی پیش رفته بود و وقتی به خانه بر می گشت ما را هم به تمرین های ورزشی مخصوصاً رزمی تشویق می کرد. وسایل ساده ای هم تهیه کرده بودیم مثل یک سطل بیست لیتری روغن که بلااستفاده بود و داخل آن را از شن و ماسه نرم پر می کردیم و انگشتان دست را در حالت منقبض شده و موازی هم از طریق نوک انگشتان به داخل آنها می کوبیدم تا بندبند انشگشتان و عضلات و قدرت انگشتان در دستها بالا برود و پس از آن به دیوار می زدیم و با وزنه های مختلف عضلات گونان بدن را تقویت می کردیم.
من به فوتبال علاقه خاصی داشتم و در دبیرستان سینا که پنج سال تحصیل خود را از سال اول راهنمایی، کلاس هفتم تا یازدهم ( یا سوم دبیرستان فعلی) گذراندم در زمین خاکی پشت کلانتری در محله خود با دوستان فوتبال بازی می کردیم. توپ فوتبال ما پلاستیکی بود و دروازه دوسنگ بود که به فاصله 4 متری از هم قرار داشتند و در محوطه پابرهنه بازی می کردیم. یادم نمی رود که در اکثر مواقع پوست کناری شست پاهایم مخصوصاً پای راست که بیشتر شوت می زدم کنده می شد وخونریزی می کرد و پوست به شکل یک فلاپ(پرده) که از ریشه جدا نشده ازشست جدا می شد، دوباره برگردانده می شد و با یک تکه پارچه پانسمان می شد. در آن زمان ما خیلی به امکانات پزشکی دسترسی نداشته و مجبور بودیم با روش های سنتی درمان شویم. و البته آمپول ضدکزاز و شستشوی با بتادین هم در کار نبود و متأسفانه این سرنوشت بسیاری از جوانان مسجدسلیمانی بود که مجبور بودند با پای برهنه بر زمین گرم و پر از میکروب و آلوده بازی کنند و با کمترین امکانات یا بهتر بگویم بی هیچ امکاناتی بازی نمایند ولی نباید فراموش کرد که شرکت نفت زمین های ورزشی خوبی داشت، یکی در مرکز شهر و دیگری در بی بیان و نفتون و سایر محلات که معمولاً مورد استفاده کارکنان و اطرافیان آنها در شرکت نفت بود.
باید یادآوری کنم که تیم فوتبال مسجدسلیمان در ان زمان بسیار قوی بود و مسابقه ای که بین تیم پرسپولیس تهران و این تیم در زمین ورزشی اصلی شهر (ورزشگاه تختی) برگزار شد، من از بالای تپه ای که اکنون بالای ایستگاه پمپ بنزین در روبروی ورزشگاه است مشغول تماشای مسابقه بودم و فوتبالیست جوانی داشتیم به نام جمالی که اهل محله سرمسجد بود و پاهای قوی و پنجه پای بسیار پهن داشت و با شوت های سرکش خود هر دروازه بانی را در روبرو شدن با خود به هراس می انداخت. او در این بازی با یک شوت سرکش دروازه تیم پرسپولیس را فروریخت و آنقدر شوتش محکم بود که تور از میله دروازه جدا شد و توپ از دروازه خارج شد و داور به دلیل اینکه نتوانست تشخیص دهد توپ از داخل دروازه به خارج رفته یا از بیرون وارد دروازه شده گل را مردود دانست ولی بازیکنان باغیرت مسجدسلیمانی روحیه خود را نباختند و بالاخره بازی را 2 بر 1 بردند. در زمینه های وزنه برداری – بوکس – گلف و بسیاری از ورزش های دیگر هم در دبیرستان و هم در محلات تیم های قوی و سرشناس در استان کشور به وجود آمده بود که همگی به مردم مخصوصاً جوانان روحیه و نشاط و امیدواری و هویت داده بودند.
در دبیرستان سینا در سالن ورزشی که داشتیم مسابقات استانی و کشوری وزنه برداری کشتی برگزار می شد و در میان حیاط دبیرستان رینگ بوکس داشتیم و مسابقات هیجان انگیزی برقرار می شد که این دبیرستان را به مرکزی برای انجام مسابقات داخلی شهرستان و مسابقات استانی تبدیل می کرد.
باید یاد ناظم دبیرستان و مربی خوب وزنه برداری و معلم نمونه یعنی آقای مطلق را گرامی بدارم که آنچه از نظم و تربیت و دلسوزی در دبیرستان سینا بود سهم مهمی از آن مربوط به ایشان است. در آن زمان معلمان دلسوز و باسواد زیاد بودند و البته همه آنها قابل تقدیرند. معلمی در سال 52 و 53 داشتم به نام آقای محور که کارشناس زیست شناسی بود و مرتب ما را به ادامه تحصیل و تحصیلات دانشگاهی ترغیب می کرد. البته برای همه جوانان شهر و برای بنده هم در بهترین حالت کار کارمندی در شرکت نفت و تحصیلات فنی برای رسیدن به جایگاهی در شرکت نفت بود. ولی ایشان با توجه به استعداد و نمرات تحصیلی ما را به سمت دانشگاه تشویق می کرد و البته خودش هم در حال تحصیل و مطالعه بود.
سفر به تهران
وقتی در سال 54 برادرم با رتبه دوم در کنکور دانشگاه علم و صنعت قبول شد و در رشته مهندسی مکانیک ثبت نام کرد از من خواست برای ادامه تحصیل به تهران بیایم، یعنی بهار 54 سالی که من کلاس یازدهم را به پایان می بردم، یکی از دوستانش را راهی مسجدسلیمان کرد و تابستان همان سال با قطار به تهران رفتم. تا آن زمان به شهر بزرگی مثل تهران نرفته بودم و برای من بسیار خیره کننده و جالب و از طرفی دیگر چگونگی ادامه زندگی و تأمین هزینه ها در این شهر بزرگ نگران کننده بود. بعد از رسیدن به تهران با اتوبوس از میدان راه آهن به سمت تهران نو و سپس به نارمک رسیدیم و درخانه ای اجاره ای که دوست برادرم تهیه کرده و خودش هم در آن زندگی می کرد مستقر شدیم. آن معلم مشوق بنده یعنی آقای محور در همان سال در دوره شبانه دانشگاه پزشکی اهواز قبول شد و در رشته دکترای پزشکی ادامه تحصیل داد و من هم می بایست سال آخر دبیرستان را در تهران می گذراندم.
شهریور 1354 که در خانه اجاره ای در نارمک همراه برادرم و دوستش زندگی می کردیم، برادرم روزها برای کار به کارخانه ارج در جاده کرج می رفت و به عنوان کمک طراحی در آن شرکت حقوق ناچیزی می گرفت و شب ها درس می خواند.
من نیز برای رفتن به یک دبیرستان خوب در منطقه نارمک به جستجو پرداختم ابتدا با معرفی به دبیرستان دانشمند در آن منطقه راهی آنجا شدم و ثبت نام کردم. اما در سال اول متوجه شدم همکلاسی ها و محیط آنجا مناسب هدف من نیست و جایی نیست که بتوانم در آنجا خودم را برای دانشگاه آماده کنم. به همین خاطر سریعاً از آن دبیرستان بیرون آمدم و به جستجو ادامه دادم تا اینکه به دبیرستان ارشاد در تهران نو رسیدم که در واقع دبیرستان شماه 3 خوارزمی بود. چند روز از مهر 54 گذشته بود مدیر دبیرستان وقتی مرا دید تعجب کرد و گفت پسرم ما دانش آموزان خود را با امتحان و آن هم در خرداد و تیرماه انتخاب می کنیم و نمی توانیم شما را بپذیریم. این گفته مدیر مثل برای من مثل یک شوک بود. احساس کردم کوههای بسیار بزرگ بر بدنم فروریخته اند، ولی با توکل به خدا ناامید نشدم و ایستادم، اما مظلومانه و مؤدبانه، آنگاه مدیر دبیرستان رو به من کرد و گفت به یک شرط تو را می پذیرم که معدل کتبی و مخصوصاً انضباط تو خوب و در حد بیست باشد و من با اطمینان به او گفتم که اینچنین است هرچند که نمرات خود را به همراه نداشتم و چندروز بعد سریعاً نمره هایم را از مسجدسلیمان آوردم و مجدداً به دیدار ایشان رفتم، نمی دانم چه شد هر چند می دانستم که کار اوست، قدرت الهی بود که بر دل و ذهن مدیر تمایل به قبول من را فراهم کرد و گفت پسرجان با این معدل و انضباط بیست و انگیزه ای که در تو می بینم بهتر است که در دوره روزانه شروع به تحصیل کنی ولی باید قول بدهی که درس های عقب افتاده را جبران کنی زیرا اینجا دبیرستان خوارزمی است و اکثر دانش آموزان درس خوان هستند و رقابت بسیار شدید است، من هم قول دادم و برسر کلاس طبیعی در انتهای کلاس رفتم و نشستم.
تحصیل در دبیرستان ارشاد و خوارزمی یک نقطه عطف در زندگی من بود زیرا بسیار منظم و مقرراتی مخصوصاً ناظم بسیار مقرراتی داشت. بسیاری از درس ها را من از این مدرسه کسب کردم. البته در کنار درس خواندن بسیاری از رفتارهای اجتماعی و اخلاقی را از معلمین و مدیران آن مدرسه یادگرفتم که هیچ وقت فراموش شدنی نیست. بگذریم در سال 54 به تدریج من ضمن جبران عقب افتادگی تحصیلی که در حدود 10 روزی از شروع سال تحصیلی گذشته بود در ظرف مدت کوتاهی از سایر همکلاسی هایم جلو زدم بطوریکه در اردیبهشت 55 که سال آخر دبیرستان من یعنی سال دوازدهم بود با رتبه اول فارغ التحصیل شدم.
ورود به دانشگاه
8 روز بعد کنکور سراسری بود و من بدون شرکت در کلاس کنکور که توان مالی آن را هم نداشتم با همان اطلاعات دبیرستانی در امتحان شرکت کردم و برگه در خواست انتخاب رشته تحصیلی هم پزشکی های آن زمان و بعد دندانپزشکی شهیدبهشتی (دانشگاه ملی سابق) و داروسازی تهران را زدم.
تیرماه 55 در خانه خودمان در سرمسجد در کنار پدر و مادرم بودم که کسی روزنامه سراسری که اسامی قبولی های کنکور را نوشته بود آورد و من در آنجا متوجه شدم که در رشته پزشکی دانشگاه ملی قبول شدم و برای ثبت نام چند روز بعد راهی تهران شدم. برادرم ازدواج کرده بود و من بایستی از او جدا می شدم در نتیجه به دنبال خانه ای دیگر برای خود به راه افتادم که البته به دلیل قبولی در دانشگاه که در اوین بود به سمت خیابان های نزدیک تر به دانشگاه رفتم ولی در آنجا هم خانه ها گران قیمت و اجاره های بسیار بالا بود . دانشجویی را هم نمی شناختم که با او مشترکاً خانه ای اجاره کنم. در نتیجه مرا به محله ای به نام زرگنده که روبروی قلهک و در غرب خیابان شریعتی فعلی و دولت است راضی کردند. در یکی از کوچه های باریک همانند کوچه های شهرستان ها و جنوب شهر خانه ای محقر یافتم که صاحبخانه اش می گفت اتاقی را برای اجاره دارد، و مرا به اتاقی در انتهای خانه برد که قبلاً حمام بود به علت قیمت مناسب آن مجبور شدم قبول کنم و آن را با ماهی 300 تومان کرایه کردم. البته حمام و دستشویی و سایر امکانات اختصاصی نداشت. و طول آن نیز بسیار کم بود بطوریکه در کنار اتاق که یک تخت سربازی برای خواب گذاشته بودم حدود یک متر و نیم دیگر بیشتر طول اتاق نبود. در آن زمان هنوز پدرم کارگر روزمزد بود ولی با حقوق حدود 350 تومان در ماه توان کمک مالی به من را نداشت، بنابراین ناچار بودم از دانشگاه وام دانشجویی بگیریم یک وام هزینه تحصیلی هم داشتیم که حدود 300 تومان بود و یک وام کمک مسکن که حدود 250 تومان بود و هر دو را گرفتم به دلیل نیاز برای هزینه اجاره و مسکن و سایر هزینه های ضروری.
با این وجود گاه دچار کمبود بودجه هم می شدم به همین دلیل مجبور بودم صرفه جویی شدید را پیشه کنم. دانشگاه نهار می داد . من دو وعده غذا می گرفتم و یکی را برای شام به خانه می آوردم و در خانه گرم می کردم و گاهی هم با نان بربری که در سر خیابان وجود داشت همراه پنیر و انگور غذای تازه و لذیذی را فراهم می کردم. غذای پختنی من هم تخم مرغ نیم رو و گاهی همراه گوجه فرنگی یا بدون سس گوجه فرنگی بود.
در آن زمان دانشگاه ملی 70 نفر در سال پذیرش دانشجوی پزشکی داشت و تا سال قبل از ورودی من یعنی تا سال 1354 دانشجویان باید شهریه پرداخت می کردند و که هزینه هرسال تحصیلی حدود 4000 تومان بود، اما از سال 54 به بعد به دلیل اجازه ورود افرادی که توان مالی نداشتند و می توانستند از کنکور سراسری و سپس امتحانات داخلی این دانشگاه با موفقیت بگذرند با تعهد کتبی مبنی بر در اختیار بودن فارغ التحصیلان برای احتیاجات آموزشی و درمانی دانشگاه از دریافت این مبلغ خودداری می کردند. در تابستان 1355 دوره زبان انگلیسی و سایر دوره های کمک آموزشی دانشگاه برای دانشجویان قبولی آن سال گذاشته شد و پس از قبولی آنها در امتحانات پایان ترم به دوره دکتری پزشکی وارد می شدند.
روش آموزشی و تدریس در دانکده پزشکی با سایر دانشگاه های پزشکی کشور متفاوت بود، بطوریکه نمرات با حرف الف یا A بین نمرات 18 تا 20 و حرف B یا ب برای نمرات 15 تا 17 و حرف C یا سی برای نمرات 12 تا 15 و قبولی حساب می شد، یعنی نمره متوسط، خوب و عالی و اگر کسی نمره زیر 12 داشت حرف D می گرفت و از درس مربوطه تجدید می شد و باید دوباره امتحان می داد و اگر در مجموع معدل نمرات دانشجو زیر 12 می شد مردود می شد و باید یکسال عقب می افتاد و مثل یک دانش آموز در کلاس قبلی حضور پیدا می کرد و مجدداً همان دروس را می گذراند تا بالاخره قبول می شد ولی در نهایت حداکثر 9 سال یعنی 2 سال بیشتر از 7 سال دوره پزشکی فرصت داشت.
مبارزات دانشجوی
در همین سال ساواک (سازمان امنیتی رژیم شاهنشاهی) به تعقیب برادرم آمد و آنقدر در دانشگاه و محل سکونتش پیگیری می کرد که مجبور شدند دانشگاه و رشته مهندسی مکانیک را که بیش از یک سال از آن گذشته بود رها نماید و زندگی مخفی را به همراه خانم و تنها فرزندش که پسری بود به نام احمد برگزیند.
در زمستان سال 55 بود که تلفن برادرم صاحبخانه مرا بیدار کرد و گفت می خواهد مرا ببیند در خیابانی قرار گذاشتیم و شب در تاریکی او را به خانه خود آوردم و تا نزدیک طلوع فجر با هم بودیم و چند ساعتی را استراحت کرد اما چه استراحتی! هر چه به او اصرار کردم روی تخت بخوابد قبول نکرد و به دلیل کوچکی اتاق روی زمین دراز کشید و مجبور بود در را باز بگذارد و پاهایش را به بیرون در هدایت کند. صبح موقع اذان صبح بیدار شد و پس از ادای نماز خداحافظی کرد و تا مدت ها از او خبر نداشتم.
در سال 56 یک همکلاسی پیدا کردم که خانه ای در تپه قیطریه داشت، در آنجا هم خانه های کوچک و محقر زیاد وجود داشت او یک از این خانه ها را اجاره کرده بود. اتاقش از اتاق من بزرگتر بود و ماهی 500 تومان اجاره می داد بنابراین من نیز با او همخانه شدم و 250 تومان سهم اجاره خود را پرداخت می کردم. در سال اول که تنها بودم کارهای سیاسی گذشته را ادامه می دادم و اعلامیه های امام و کتاب های شهید مطهری و دکتر شریعتی و رساله امام راحل را بین دوستان توزیع می کردم و با شهید دقایقی که در دانشگاه تهران در رشته علوم تربیتی تحصیل می کرد و سایر دوستان در خوابگاه دانشگاه تهران رفت و آمد داشتم و بسیاری از اوقات با آنها در مسجد دانشگاه و مراسم های دینی و خوابگاه همکاری داشتم و گاهی آنها و اعلامیه ها را با خود به خوزستان می بردم و به دوستان خود در اهواز تحویل می دادم. اما در خانه جدید مدتی فعالیت خود را کم کردم تا زمانی که کم کم او را با مسائل سیاسی و مذهبی آشنا نموده و گاهی از فعالیت های خود نیز برای او حرف می زدم. در اواخر پائیز بود که در جلسه ای با دانشجویان انجمن اسلامی دانشکده که سال بالاتر و یا همکلاسی من بودند، یک اقدام و عملیات بر علیه یک عنصر امنیتی شاه ترتیب دادیم. جلسه در دانشکده پزشکی تشکیل و سپس راهی خیابان ولی عصر شدیم. یکی از بچه ها وضع مالی خانواده اش خوب بود و یک ماشین هم داشت و مسئول رانندگی تیم شد، دیگری وسائل ضرب و شتم به همراه داشت و سه نفر دیگر هم برای تکمیل عملیات راهی خیابانی در شمال خیابان انقلاب فعلی نزدیک پل چوبی شدیم، مدرسه بود که دانش آموزان آن از دست این مأمور امنیتی به ستوه آمده و تقاضای کمک کرده بودند. ما تصمیم گرفته بودیم او را متنبه کنیم تا دست از کارهای ضد انسانی خود بردارد. ساعت حدود یک بعدازظهر شده بود در خیابان به او نزدیک شدیم ابتدا ساعت قرارمان را از او جویا شدیم و سپس با تفهیم اتهام به او حمله کردیم و سپس با نزدیک شدن یک خودرو امنیتی که دو نفر مأمور گشت اطلاعات در آن بود پا به فرار گذاشتیم، هرکس به سمتی فرار می کرد. به به طرف خودرو از پیش تعیین شده راهی شدند و من نیز به طرف خیابان اصلی شهر دویدم ولی نمی دانم چرا این دو مأمور مرا بیشتر دنبال می کردند و شاید به خاطر وسیله برنده ای که در دست دوستم بود و به آنها زد و خودشان را رهانیدند. و من تنها به سمت خیابان انقلاب فعلی دویدم و سوار یک تاکسی شدم و گفتم به سمت میدان فوزیه(میدان امام حسین فعلی) برود ولی آن دو مأمور خیلی سریع با خودروی خودشان جلوی تاکسی را در ایستگاه پل چوبی گرفتند و مرا پیاده کردند و کتک زنان به داخل خودروی خود هدایت کرده دستبند هم زدند و به کلانتری محله بردند. موقع ورود من به کلانتری سرباز نیروی انتظامی (شهربانی سابق) که نگهبانی می داد ناگهان یک ضربه محکم به پشت سر من زد بدون پرس و جوئی و یا مسئولیت و دستور کسی کتکی نثار ما کرد.
شب را در زندانی در داخل پاسگاه شهربانی گذراندم و سرهنگی که رئیس کلانتری بود مرا بازجوئی کرد و یک ناخنگیر در جیب من پیدا کردند که مورد مشکوک تلقی می شد و اینکه من در آن خیابان چه کار می کردم من کلاً موضوع را کتمان کردم و افراد فراری را غریبه معرفی کردم. طرف شاکی هم که خود ساواکی بود چهره مرا به خاطر نداشت شاید هم خودش آگاهانه کتمان می کرد و خلاصه داستان را اینطور جلوه دادم که من داشتم ازد انشگاه به طرف خانه پدرخانم برادرم می رفتم که در نارمک است و می خواستم اتوبوس سوار شوم که ناله کمک این آقا را شنیدم و به سمت او رفتم وبلاخره با یک داستان تخیلی آنها را توجیه کردم که من در این کار دخالتی نداشتم. ولی صحبت مرا راهی دادگاه کردند و شاکی بود و من که خودش هم مطمئن نبود چه کسی به او حمله کرده است و در نهایت در دادگاه با حکم قاضی تبرئه شدم در پشت در دادگاه دوستانم آمده بودند و درکنار کوچه مخفی شده بودند تا من از دادگاه خارج شدم و همراه آنها به میدان امام حسین رفتیم و داستان را برای آنها شرح دادم و آنها هم که در روز حادثه مرا گم کرده بودند متوجه دستگیری من شدند و از کانون وکلا تقاضای کمک کرده و خود به دادگاه آمده بودند ولی خوشبختانه موضوع به خیر گذشت و محکومیتی حاصل نشد. کم کم تظاهرات دانشجویی اوج می گرفت و دانشگاه ملی که تا آن زمان حرکات سیاسی و دانشجویی در آن خیلی نمود نداشت با تشکیل انجمن اسلامی و فعالیت دانشجویان جدید، که به قول شاه که می گفت« از زمانی که درب این دانشگاه را به روی بچه های کارگران باز کردم شلوغ شده و به جای تشکر تظاهرات به راه می اندازند» هر روز در دانشکده برنامه سیاسی داشتیم مخصوصاً با بچه های دانشگده علوم و پزشکی و معماری به سمت دانشکده ادبیات و علوم انسانی که در بالای دانشگاه و در ارتقاع بود می رفتیم و در یکی از همین همایش های سیاسی گارد دانشگاه که در جنوب دانشگاه ساختمان مستقل داشت و همیشه خود را در اسرع وقت به محل می رساند، دانشکده را محاصره کرد و ما از طبقه دوم به سمت در خروجی آمدیم اما در در محاصره قرار داشت و باید محاصره را می شکستیم، من به طرف در شیشه ای هجوم بردم و پای راستم را محکم به شیشه زدم بطوریکه پای خود را در آن طرف در و از میان شیشه های شکسته در خونین یافتم و در باز شد و بچه ها از داخل ساختمان خارج شدند و البته در مسیر با باتوم مأمورین یک حالی هم نصیبشان می شد. به خیابان دانشگاه که رسیدیم متوجه شدم از مچ پا به پائین دیگر کنترل ندارم و خون تمام جوراب و کفش من را گرفته است، لنگان لنگان با یکی از دوستان به درب خونریزی دانشگاه هدایت شدیم و از دست مأمورین فرار کردیم و با خودرو یکی از دوستان و همکلاسی ها که ارمنی بود به بیمارستان سعادت آباد (مدرس فعلی) رفتیم و در اورژانس مورد معاینه انترن و دستیار جراحی قرار گرفتم. علت حادثه را از من پرسیدند گفتم در سالن ورزشی در حین بازی شیشه نوشابه شکسته بود و پایم به آن خورد ولی برای پزشک قابل قبول نبود زیرا روی پایم از مچ شکاف عمیق برداشته بود و تاندون ها و اعصاب وعروق آن قطع شده بود، بلاخره علی رغم شک پزشک اورژانس حدود ده بخیه از داخل که تاندون ها و عضلات و سپس به همین میزان پوست پایم بخیه شد و به همراه دوستم به خانه خودشان در محله حسینه ارشاد رفتیم، خانه پدربزرگش بود و برای اینکه مورد تعقیب نباشیم مخفی شدیم و به خانه خودم سر نزدم تا بهبود نسبی زخم پا و در آنجا هم مزاحم دوستم بودم زیرا رفت و آمد من به سختی بود و احساس بی حسی پا کاملاً باقی مانده بود و به نظر می رسد اعصاب پایم قطع شده و تاندن شست پا که ایجاد هیپراکستنش (یا برگشت شست به سمت بدن است) را نیز از دست داده بودم. بلاخره بعد از دو هفته بهبود نسبی به خانه خودم که در تپه قیطریه بود برگشتم در آنجا ضمن ادامه تحصیل در فعالیت های سیاسی و مذهبی هم شرکت می کردیم در دانشکده همراه دوستان و همکلاسی ها که معمولاً ورودی های 54-55 پزشکی و سایر رشته ها از دانشکده های علوم – معماری و اقتصاد بودند تشکیل یک گروه به نام گروه «کوه» در دانشگاه شهید بهشتی نمودیم و با برنامه ریزی همراه با کوهنوردی دست جمعی به کوههای مختلف از جمله کوه های اطراف تهران و به غارهای دیدنی کشور از جمله اطراف قم و جنگل های راه تهران – فیروزکوه و تهران – اهواز می رفتیم و در مدت 48 ساعت ضمن راهپیمایی به مطالعه و بحث های سیاسی ، فرهنگی و اجتماعی می پرداخیتم ، البته تیم های دیگری هم در دانشکده داشتیم مثل تیم مطالعاتی که روی تاریخ اسلام و سایر مباحث سیاسی و دینی مطالعه می کردند و در جمع دانشجویان انجمن نتایج آن را مطرح و به بحث می گذاشتند و خلاصه برنامه خودسازی بدنی و روحی و فکری را همزمان ادامه می دادیم. همزمان با ما گروههای چپ و لائیک هم بودند که در دانشکده فعالیت می کردند و از نظر تعداد دانشجویان لائیک مخصوصاً در سال بالایی ها و ورودی های قبل 53 بیشتر بودند.
مسجد دانشگاه در شمالی ترین نقطه قرار داشت و همه دانشجویان دانشکده های مختلف که جنوبی ترین آنها پزشکی بود برای مراسم مذهبی به آنجا می رفتیم و رای راحتی بیشتر دانشجویان که گاه به خاطر تنبلی راه طولانی را نمی توانستند طی کنند یا زمان بین کلاس ها برای ادای نماز و سایر مراسم دینی کافی نبود در زیرزمین دانشکده جایگاهی برای نماز آماده می کردیم و در همان جا هم مطالعات و جلسات دینی خود را برگزار می کردیم که البته با برخورد مسئولین دانشکده مواجه می شدیم. برای همراهی بیشتر دانشکده با مردم و فعالیت های سیاسی آنها علیرغم کمی تعداد بچه های دانشکده با فشار گاهی کلاس ها را به تعطیلی می کشاندیم و یا برای انجام تظاهرات و همراهی با مردم که در خیابان ها و اماکن مذهبی و عمومی با تجمع اعلام نظر سیاسی به نفع امام و انقلاب اسلامی می نمودند، مجبور به برخورد با مسئولین دانشکده می شدیم.
ضمن فعالیت سیاسی در دانشکده و سپس دانشگاه تهران همراه شهید دقایقی و دیگر دوستان به شهرهای مختلف استان خوزستان هم سفر می کردیم و ضمن پخش اعلامیه های امام و کتب سیاسی و دینی با جوانان و فامیل و آشنایان برای انجام مقاومت و تظاهرات در مقابل رژیم شاهنشاهی صحبت و گفتگو و برنامه ریزی می کردیم.
مساجد و اماکن سیاسی کم کم رونق می گرفت مخصوصاً در تهران و کانون توحید در میدان توحید و حسینیه ارشاد که بیشتر مسجد ارشاد در جوار آن و سایر مساجد به تدریج به کانون های اصلی سخنرانی و تجمع مردم و جوانان علاقه مند به امام و انقلاب تبدیل می شد و رساله امام در داخل گونی و کیسه ها به طور مخفی در میان محاصره سربازان شاه که اطراف هر مسجد و مکان تجمع مردم را در اختیار داشتند در تاریکی شب توزیع می شد- اعلامیه و تصاویر امام دست به دست می چرخید. عید سال 56 بود انجمن اسلامی دانشجویان دانشکده تصمیم گرفتند به یک سفر دور کویر برویم. از دانشگاه اتوبوس گرفتیم و از تهران راهی قم و سپس کاشان، یزد، کرمان و زاهدان و به دنبال آن زابل، بیرجند و مشهد و سایر شهرهای خراسان مثل طوس و از طریق استان گلستان که آن موقع جزء مازندران بود از طریق گرگان و ساری و بهشهر و قائم شهر و فیروزکوه به تهران برگشتیم و در این مسیر به دیدن بزرگان در تبعید مثل آیت ا… خامنه ای در سیستان وبلوچستان رفتیم و در ضمن با فرهنگ های مختلف افکار و نظرات مردم و همچنین آثار تاریخی و مذهبی و گردشگری اطراف کویرهای ایران بیشتر آشنا شدیم.