خاطرات

حمله ملخ‌ها به شهر

سال 1341که من پنج ساله می شدم، بیماری سختی مرا گرفتار کرده بود. دارو نبود و با گیاهان دارویی و روش سنتی و محلی درمان صورت گرفت. در آن زمان به دلیل نبودن واکسن های امروزی خطرات جدی را پشت سر گذاشتیم. در همین دوران بود که حمله ملخ ها به منطقه آغاز شد. یادم هست آسمان منطقه کاملاً پوشیده از ملخ بود، بطوریکه در هنگام روز، تاریکی همه جا را فرا گرفته بود. شاهد بودم که مردم ازشدت گرسنگی این ملخ ها را می پختند و به جای غذا مصرف می کردند….

تکالیف نوروزی

متأسفانه یکی از روش های غلط تحصیلی که هنوز هم وجود دارد تکالیف بسیار زیاد دانش آموزان در روزهای تعطیل خصوصاً در ایام عید نوروزی است. در مسجدسلیمان به دلیل مشکل مالی که داشتیم و قدرت خرید دفترچه 200برگی برای مشق و تکلیف نوروز نداشتیم گاهی با خانواده اختلاف پیدا می کردیم. و جالب است که یکی از سال های تحصیل در دبیرستان ابن سینا که همان دوره راهنمایی فعلی می شد در کلاس نهم در فصل بهار و نوروز تکالیف زیادی به ما داده بودند و من برای خرید دفترچه از مادرم تقاضای پول کردم که به دلیل شنیدن جواب منفی از ایشان ناراحت شدم و به بالای خانه رفتم وبه صفحه فلزی قدیمی که به زبان محلی پلیت می گفتیم (یا plute به زبان انگلیسی) در گوشه ای از حیاط افتاده بود سنگ پرتاب می کردم تا با ایجاد صدا ناراحتی خود را به مادرم نشان دهم و تا فردا صبح نیز با او قهر کردم. شب آن روز به جای اینکه بر تخت فلزی که معمولاً همه در حیاط روی آن می خوابیدیم بخوابم، زیر آن روی زمین دراز کشیدم و با ناراحتی خوابیدم. مادرم پس از خوابیدن من برای اینکه من سرما نخورم، لحافی را روی من کشیده بود و صبح من را توجیه کرده بود که چرا پول دفترچه را که آنهم چندریال بیشتر نبود نمی تواند به من بدهد و من مجبور بودم بسیاری از تکالیف خود را مخصوصاً تمرین های ریاضی و یا مطالب حفظی که نیاز به تکرار و تمرین بیشتر داشت را در زمینی که بالای خانه مان بود انجام بدهم، قلمم یک تکه سنگ نوک تیز و دفترچه تمرین هم زمین خاکی بود. من عادت داشتم هنگام درس خواندن قدم بزنم و به دلیل نداشتن امکان آن در خانه به این محل می رفتم و با فاصله یکصد متری که رفت و آمد می کردم ضمن مطالعه دروس برای تمرین و جهت جبران کمبود دفترچه و قلم و مداد از زمین خدا به خوبی استفاده می کردم بطوریکه هنوز آن نقش ها را که بر زمین از دل کتب و دروس و ذهنم ترسیم کرده بودم به خاطر می آورم.

اولین درگیری با ساواک

اواخر پائیز 1356بود که در جلسه ای با دانشجویان انجمن اسلامی دانشکده که سال بالاتر و یا همکلاسی من بودند، یک اقدام و عملیات بر علیه یک عنصر امنیتی شاه ترتیب دادیم. جلسه در دانشکده پزشکی تشکیل و سپس راهی خیابان ولی عصر شدیم. یکی از بچه ها وضع مالی خانواده اش خوب بود و یک ماشین هم داشت و مسئول رانندگی تیم شد، دیگری وسائل ضرب و شتم به همراه داشت و سه نفر دیگر هم برای تکمیل عملیات راهی خیابانی در شمال خیابان انقلاب فعلی نزدیک پل چوبی شدیم، مدرسه بود که دانش آموزان آن از دست این مأمور امنیتی به ستوه آمده و تقاضای کمک کرده بودند. ما تصمیم گرفته بودیم او را متنبه کنیم تا دست از کارهای ضد انسانی خود بردارد. ساعت حدود یک بعدازظهر شده بود در خیابان به او نزدیک شدیم ابتدا ساعت قرارمان را از او جویا شدیم و سپس با تفهیم اتهام به او حمله کردیم و سپس با نزدیک شدن یک خودرو امنیتی که دو نفر مأمور گشت اطلاعات در آن بود پا به فرار گذاشتیم، هرکس به سمتی فرار می کرد. به به طرف خودرو از پیش تعیین شده راهی شدند و من نیز به طرف خیابان اصلی شهر دویدم ولی نمی دانم چرا این دو مأمور مرا بیشتر دنبال می کردند و شاید به خاطر وسیله برنده ای که در دست دوستم بود و به آنها زد و خودشان را رهانیدند. و من تنها به سمت خیابان انقلاب فعلی دویدم و سوار یک تاکسی شدم و گفتم به سمت میدان فوزیه(میدان امام حسین فعلی) برود ولی آن دو مأمور خیلی سریع با خودروی خودشان جلوی تاکسی را در ایستگاه پل چوبی گرفتند و مرا پیاده کردند و کتک زنان به داخل خودروی خود هدایت کرده دستبند هم زدند و به کلانتری محله بردند. موقع ورود من به کلانتری سرباز نیروی انتظامی (شهربانی سابق) که نگهبانی می داد ناگهان یک ضربه محکم به پشت سر من زد بدون پرس و جوئی و یا مسئولیت و دستور کسی کتکی نثار ما کرد. شب را در زندانی در داخل پاسگاه شهربانی گذراندم و سرهنگی که رئیس کلانتری بود مرا بازجوئی کرد و یک ناخنگیر در جیب من پیدا کردند که مورد مشکوک تلقی می شد و اینکه من در آن خیابان چه کار می کردم من کلاً موضوع را کتمان کردم و افراد فراری را غریبه معرفی کردم. طرف شاکی هم که خود ساواکی بود چهره مرا به خاطر نداشت شاید هم خودش آگاهانه کتمان می کرد و خلاصه داستان را اینطور جلوه دادم که من داشتم ازد انشگاه به طرف خانه پدرخانم برادرم می رفتم که در نارمک است و می خواستم اتوبوس سوار شوم که ناله کمک این آقا را شنیدم و به سمت او رفتم وبلاخره با یک داستان تخیلی آنها را توجیه کردم که من در این کار دخالتی نداشتم. ولی صحبت مرا راهی دادگاه کردند و شاکی بود و من که خودش هم مطمئن نبود چه کسی به او حمله کرده است و در نهایت در دادگاه با حکم قاضی تبرئه شدم در پشت در دادگاه دوستانم آمده بودند و درکنار کوچه مخفی شده بودند تا من از دادگاه خارج شدم و همراه آنها به میدان امام حسین رفتیم و داستان را برای آنها شرح دادم و آنها هم که در روز حادثه مرا گم کرده بودند متوجه دستگیری من شدند و از کانون وکلا تقاضای کمک کرده و خود به دادگاه آمده بودند ولی خوشبختانه موضوع به خیر گذشت و محکومیتی حاصل نشد.

© زمستان،۱۳۹۷

کلیه حقوق این وب سایت در اختیار دفتر اطلاع رسانی دکتر امیدوار رضایی می باشد.

شماره تماس دفتر : ۰۲۱۸۸۸۹۱۰۴۷